نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

نیکی شیرین زبون

  دم اذان نشستیم یهو برق میره نیکی : مامان چی شد؟ من: برقا رفت نیکی: کجا رفت من : نمیدونم خونشون نیکی : برقا خسته شدن رفتن خونشون بازم میان خونه ما من: آره عزیزم زودی میان نیکی داد میزنه : بقا (برقا) بیاین بقا بیاین ، بیاین خونه ما __________ من دراز کشیدم نیکی کشون کشون بالش آورده میگه بیا باش(بالش) آوردم من ذوق زده تشکر میکنم میذارم زیر سرم باباش رو صدا میکنه میگه بابا بیا تو هم باش بذار با هم 2تایی بذاریم باباش میگه مرسی تو کنار مامان بخواب کنارم دراز میکشه لباآویزون میکنه میگه من باش ندارم میگم برو یکی بیار میگه نه میگم بیا با هم بذاریم میگه نه میگم این. میخوای(با اشاره به بالشی که خودش آورده) میگه آره میگم ب...
31 تير 1392

در یک نگاه

مثلا اینو نیکی تو مهد درست کرده نیکی و ریحانه(دختر مربیشون) چقدر با این فرفره هاشون تا خونه حال کردن نیکی زحمتکش عزیز جون دیگه نگی این نیکی همش ریخت و پاش میکنه ها نمکدونی که خالی کرده بود داره جمع میکنه ...
25 تير 1392

دبه (پتو)

این چیه؟ اینجا کجاست؟ ای بابا داغ دلمون تازه شد این خانم خانما شب تو جاش بارون اومده بود مجبور شدم ساعت 7 صبح پتوش رو شستم گفتم تا 9 که بیدارمیشه خشک میشه اما ناغافل 7وبیست دقیقه بیدار شد تا 7ونیم دم ماشین لباسشویی گریه کرد تا شستشو تموم شد بعد خیس خیس اونو برداشت و ساکت شد همونجور خیس برداشتیم بردیمش مهد . دیگه ول نمیکرد ولی وقتی سرگرم بازی شد روی در ورودی پهنش کردیم تا باد کولر یه کم خشکش کرد ...
25 تير 1392

نیکی شیرین

مامان : اسم مربیتون چیه؟ نیکی: خاده ناناز(خاله ساناز) _____________ نیکی از خواب بیدار شده مامان غذا میخوام مامان تند تند ماکارانی گرم میکنه سفره میندازه و نیکی رو صدا میکنه نیکی میاد تا میبینه میخوره تو ذوقش با گریه میکه من غذا میخوام مامان مستاصل شده :از کدوم میخوای ؟ در یخچال رو باز میکنه و میپرسه از این؟ از این؟ از این؟ نیکی هنوز گریه میکنه میکنه نه من غذا میخوام مامان: برنج میخوای؟ نیکی: آیه (آره) مامان تندی برنج گرم میکنه و از مواد ماکارانی قاطیش میکنه نیکی تمام قابلمه های روی گاز رو نگاه میکنه و بعد میگه دیدی گفتم غذا میخوام برنج با ماست و پیاز ____________ این شبا گاهی بابا دیرتر میخوابه نیکی هم بالش پتو ش ر...
25 تير 1392

عشق پدری

روز 7 ماه رمضان ، بابا روزه بدون سحری ، از عصر رفته دنبال کارای ماشین نیم ساعت از اذان مغرب گذشته ساعت 9:10 شب خسته رسید خونه تا در رو باز کرد نیکی دوید جلوی در بابا: سلام دخترم نیکی: بابا هیچی نخریدی؟ بابا: بیا بغلم بریم هرچی خواستی بخریم نیکی با خوشحالی مضاعف : مامان، بابای من میرم با بابا هر چی دلمون خواست بخریم و هر دو بیرون رفتند
25 تير 1392

خاطراتی از مهد

دختر گلم هنوزم وقتی میبرمت مهد باز میام کنارت یه نیم ساعتی میشینم و وقت رفتن میبوسمت و ازت میخوام که دختر خوبی باشی و به حرف مربیت گوش بدی و بعد خداحافظی میکنم اما با همه این اوصاف باز گریه میکنی و میگی نرو دلم رو انگار چنگ میزنی همیشه بعد از اومدن میرم دفتر و از مانیتور نگات میکنم که بغل مربیت آروم نشستی بعد از رفتن من بلافاصله ساکت میشی ولی پتوت رو ول نمیکنی میدونم بعد از چند دقیقه با کلاس وفق پیدا میکنی و بازی میکنی چون وقت برگشتنم از مانیتور تماشات میکنم و صدای خنده و بدو بدوت رو میشنوم و دلم قنج میره برات آرزوی سلامتی و شادی میکنم دوستت دارم ...
24 تير 1392

مهمون

به عزیز میگم چرا کمتر به خونمون سر میزنید میگه دوست داریم بیایم اما وقت برگشتن نیکی غصه میخوره و اذیت میشه طفلی راست میگه . چند روز چیش خاله آتوسا بعد از مدتها اومد خونمون. غروب اومد و شام خوردیم و با نیکی بازی کرد و موقع خواب میخواست بره که نیکی گریه رو شروع کرد که نرو . خاله هم صبر کرد تا نیکی بخوابه پیشش موند بهش شیر داد و ساعت 11 خوابید بعد رفت نیکی ساعت 1ونیم بیدار شد و بهونه خاله رو آورد دستشویی داشت و میگفت فقط با خاله میرم دستشویی. خلاصه یه نیم ساعتی گریه کرد و آخرش شلوارش رو خیس کرد و من عصبانی شدم و باباش تمیزش کرد و خوابید دیشب هم عزیز اینا اومدن و تا نزدیک 12 نشستن و هی چراغ خاموش کردن و نیکی رو خوابوندن اما خودشون خوابشون ...
22 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد